بازدید امروز : 84
بازدید دیروز : 139
بسم الله الرحمن الرحیم
قیافهاش به ایرانی جماعت نمیخوره. با لهجه غلیظ و به سختی حرف میزنه، اونم فارسی دست و پا شکسته . تا صحبت سر مسلمون شدنش میرسه، بغض گلوشو میگیره. همینکه اشک تو صورتش دوید سرش و پایین انداخت. شرم مانع از بارش باران ابرهای پر شور احساساتاش نمیشد.
- یه رمان خوندم، رمان یه قهرمان اسطورهای. اسمشو توی هیچ کتاب تاریخ و افسانههای ملل نشنیده بودم. رفته بود سر نهر آب. سربازی دلاور و شجاع. فرماندهاش دستور داده بود براش آب ببره.
بازهم سیلاب بغض سنگین و اشکی که صداش میلرزونه.
- میگفتند دستای بلندی داشته و قامت رشیدی داشته. وارد نهر آب میشه... (نسیمی آروم روی سطح آب میلغزه و پاهاشو نوازش میده. چقدر این آب دلچسبه توی اون تنوره آتش و عطش.)
- خیلی تحقیق کردم تا بفهمم این قهرمان تو کدوم سرزمین و کدوم ملت و کدوم مکتبی تربیت شده.
فهمیدم... آخرش فهمیدم...! عباس، علمدار،...سقا. سردار بود اما...لقبش هم بود...
دوباره هجوم بی امان اشک و بغض و لرزش کلمات توی موج متلاطم حق حق گریه.
- هیچ کس باور نمیکرد که دختری تو سن و سال من، با بهترین امکانات برای تحصیلات دانشگاهی و زیبایی و ...مذهبشو تغییر بده. اونم از یه خانوده کاتولیک و متعصب مذهبی روس. شاید اگه میخواستم... مشهور هم میشدم. دوستا و خونوادهام افسوس میخوردن...
- باورش کردم، با تمام وجودم. اسطوره نبود. حقیقی بود. انسان بود مثل من و تو اما روحی بزگ داشت. هر چند بازم میخواهند اسطورهاش کنند. اما اسطوره نیست. نداشتیم، حتی یکی که برای آرمانش، دینش، اینگونه حماسه بیافریند. نه با شمشیر و نیزه. بلکه با مشتی آب که همه جاهست و مشکی بی آب هم میتوان حماسه عشق و ایثار آفرید....ای کاش من یک مشت عطش، یک جرعه سوز دل، مثل او و مشکی پر از گوراترین آبهای جهان. شاید من هم روزی برایت سقایی کنم...باشد....باشد...
- عزاداری که میتوان کرد؟ اتاقی تاریک و شمعی کوچک و سوسو زنان و کاسهای آب. محرم که میشود این کار هر شب من است. هیچ کس نمیداند حتی پدر و مادرم. نمیفهمند راز لبهای خشکیده دریا دلان را بر لب دریا
من هم برایت عزاداری میکنم در تنهایی و تاریکی دشت نیزهها....!
بازهم سکوت و اشکی پر از آه حسرت...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک